✅...
"آخرین یادگاریات"
خاله صنوبر، فراموشی عجیبی داشت، اما با این حال همیشه مجید را یادش بود.
او هر روز گوشهی باغچهی سرسبزش مینشست و گلهای سنبل را تماشا میکرد.
من هم وقتی از مدرسه بر میگشتم، بعدظهر ها به او سر میزدم.
با صدای خوردن زنگ در، لبخند روی لبهایش مینشست، اما وقتی میدید من هستم، چهرهاش در هم فرو میرفت.
خاله هر بار میپرسید:
- راستی اسم تو چی بود؟
- علیام خاله!
- مجید کجاست؟ نیومده؟
بعد از پرسیدن این سوال سکوت میکردم، او با این حال هنوز مجید را میشناخت و از گفتن حرفهای تکراری من هرگز خسته نمیشد.
- خب پسرم، به من بگو مجید کی میاد؟
- خاله میخوام دوباره برای صد و بیست و نهمین بار شما رو ببرم به اون دورانِ طاقت فرسا!
دفترم را باز کردم و شروع به خواندن خاطرههای چند سال پیش کردم:
در یک روز زمستانی سرد، ساعت هفت صبح بود که در کنار خانواده داشتیم صبحانه میخوردیم.
یک دفعه صدای زنگهای پشت سر هم، ما را میخکوب کرد.
پیراهن گرمم را به تن کردم و به سمت در رفتم، مجید بود.
من و مجید حدود هفده سال دوست و برادر بودیم.
آن صبح سوز آور، مجید حیرت زده به من خیره شده بود و میلرزید.
- مجید چی شده؟ بیا تو!
- نه، علی خواب دیدم کسی در جبهه از من کمک میخواد، من بایستی برم.
دستش را گرفتم و به داخل هدایتش کردم.
- چی داری میگی تو!
زده به سرت؟
مجید برعکس من عاشق جنگ و نجات دادن آدمها بود.
- بیا بریم داخل کنار بخاری نفتی تا گرم بشی، مخت تاب برداشته، انگار سرت به سنگ خورده.
- نه علی من شوخی ندارم، باید برم، ننه صنوبرم چیزی نمیدونه، بهش گفتم میخوام برم نون بخرم و برگردم، بهش بگو منتظر بمونه، نگران نباشه.
بغض گلو گیری داشتم، سپس نامهای را که در دست داشت به من داد، صورتش اشک آلود بود.
- علی نتونستم از ننهام خدافظی کنم، ازت خواهش میکنم که یه روز این نامه رو براش بخونی، هر روزی که خودت صلاح میدونی.
مجید رو بغل کردم.
- حداقل وایسا یه لقمه نون و پنیر برات بیارم.
- نه! خدافظ دوست قدیمی...
دلم میخواست جلویش را بگیرم، اما مجید کله شق و یک دنده بود و با این حرف ها راضی نمیشد.
چند ساعتی جلوی در نشستم، خاله صنوبر با چشم های خیس و چادر گلداری به سمت من آمده بود، وقتی نگاهش کردم گریه امانم نمیداد.
- خاله! مجید رفته!
او زودتر از من متوجه شده بود و با نا امیدی به خانه برگشت.
انگار میخواست جیزی بگوید، حق با او بود، چون در دنیا فقط همین فرزند را داشت و حالا دیگر تنها بود.
بعد از مجید من مراقب مادرش بودم، همیشه به او سر میزدم و برایش خرید میکردم، نمیگذاشتم امیدش از بین برود.
سه سال گذشت تا اینکه یک روز صدای رادیو اهل خانه را دور هم جمع کرد، رادیو میگفت که حدود چند نفر از شهرمان شهید شدند.
همه چیز را رها کردم و به خانهی خاله رفتم، هر چه در زدم کسی در را باز نکرد و مجبور شدم از دیوار بالا بروم.
خاله وسط اتاق افتاده بود.
- خاله! خاله لطفا بیدار شو.
او با حالتی افسرده و ناتوان بیدار شد.
- راسته علی؟ مجید پسرم شهید شده؟ آره؟ حالا باید چیکار کنم؟ علی من و ببر پیش مجیدم، علی یه کاری بکن
دلم برایش میسوخت، آخر مجید سوگولی مادرش و بهترین پسر این محله بود.
- باشه! خاله بلند شو تا با ماشینم تو رو ببرم پیش پسرت.
هوا گرم بود، نزدیکهای شب راه افتادیم.
جاده بسیار خطرناک بود، اما مجبور بودیم که برویم.
خاله دیگر انتظارش را از دست داده بود، ناگهان وسط جاده بمبی پرتاب شده بود، نمیدانم چه شد که کنترل ماشین از دستم خارج شده بود و یک دفعه...
وقتی بیدار شدم دیدم در بیمارستان بودم، دکتر ها میگفتند که یک پایم را از دست دادهام.
برایم مهم نبود
اما گفته بودند امیدی به برگشتن حال مساعد خاله نیست!
دلم داشت پر پر میزد.
نیاز به خون داشت و من سعی کردم به او خون بدهم.
چند روزی را در کما به سر برد، تا اینکه وقتی پلک گشود، متوجه شدیم فراموشی گرفته است.
یک ماه بعد خاله را به خانه آوردیم، نصف روز را با درس دادن میگذراندم و نصف دیگرش را به خاله سر میزدم،
بیست سال از آن ماجرا میگذرد و همچنان و همچنان....
دفتر را بستم، باز هم اشک در چشمهای خاله بود.
دلم میخواست آن نامهی مخفی شده را بخوانم، اما منتظر جنازهی مجید بودم.
از خاله خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
فردای آن روز وقتی برای خرید مواد غذایی به دکان رفتم، دیدم اصغر آقا و دوستهایش دارند می گویند شهیدهای گمنام پیدا شدهاند.
بدو بدو به سمت خانهی خاله رفتم و این خبر خوب را به او دادم.
خاله خوشحال بود و میگفت:
- مجیدم... مجیدم برگشته...
آماده شدیم.
- خاله صبر کن الان میام،
به خانهی خودمان برگشتم در کشو را باز کردم، نامه را برداشتم و رفتیم.
مردی که آنجا بود به ما گفت:
- جنازهی مجید همونیه که روش قرآن گذاشته شده.
خاله رفت و روی جنازه افتاد، چشمهایش کاسهی خون شده بود.
گذاشتم کمی آرام شود و به او گفتم:
- خاله دیگه وقتشه یه چیزی رو بهت نشون بدم.
نامه را باز کردم...
این اولین بار بود که خودم آن را میخواندم:
سلام بی بی من! عطر ماندگار من! خستهی امیدوار من!
میدانم حالا چند سال پیرتر شدی و من نیستم تا دستهای ظریف و چروکیات را ببوسم و پا به پایت موهایم را سفید کنم.
بی بی نمیدانم آن موقعی که داری نامه را میخوانی کجا هستم، میتوانم تو را ببینم یا نه!
شاید نباشم، اما نامهام هست که بوی من را میدهد، بوی اشکهای تو را میدهد، بی بی بغلم کن، مملو از دلتنگیام.
اگر روزی مردم، هر روز به دیدنم بیا، فقط تنهایم نگذار، میترسم.
من با نفس های تو آرام میگیرم.
لطفا برایم لالایی بخوان! از همانهایی که با خواندنش در بچگی مرا میخواباندی!
اینجا سرد است، شبی اگر مریض شدم تا خود صبح بالای سرم بنشین و پارچهی خیسی را رو سرم بگذار تا خوب شوم.
مادرم، امیدِ سبز من! هر از گاهی یاد خاطرههایمان بیوفت، تا من حس کنم هنوز زندهام.
باز هم مثل کلاس اول برایم لقمه بگیر و سرم داد بزن، ولی رهایم نکن!
جز تو کسی دوستم ندارد.
بی بی منتطرت دیدارت میمانم، ای قوت قلبم، ای روح زندهی من...
همان طور که داشتم میخواندم، خاله گفت:
صبر کن یادم آمد، نامه را به من بده!
یادم آمد...
نویسنده: خانم زهرا بابازاده
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
✅ فلسفه تنهایی اش
خیابان به خیابان ، کوچه به کوچه های خرمشهر مثل یک کتاب قطور تاریخی ، پر از خاطره اند.
در یکی از کوچه های قدیمی خرمشهر ، مستندی واقعی و زنده ، سالهاست ، چشمان بی فروغ او به خیابان هاست.
موهای بلند او از دو طرف صورتش بافته شده. موجی از تار های سفید در لابه لایه موهای سیاه او خودنمایی میکند.
چند باری او را می دیدم که هر روز صبح زود در کوچه شان می نشیند و قاب عکسی را در آغوش دارد .
در مقابل او ایستادام ، شانه های نحیفش را به دیوار تکیه داده بود ، تشویشی در نگاهش موج میزد .
سلام گرمی میدهم و کنارش می نشینم ، سلام میکند.
قاب عکس را نگاه می کنم ، صاحب عکس پسری ۱۰_۱۲ ساله بود که پیراهن چهارخانه سفید و مشکی بر تن داشت. نگاهم را دنبال کرد تا که به عکس ختم شد ، با دست پیرش عکس را نوازش کرد . به سختی بلند شد. زودی بلند شدم و دستش را گرفتم . گفت:« بیا ، بیا امروز مهمان خانه ما باش . و با آن یکی دستش خانه اش را نشان می داد. باهم وارد خانه شدیم ، خانه ی که جایش را با خانه های طبقاتی عوض نکرده بود و عجیب سادگی جلوه میداد.
قاب عکس را در حیاط روی یک طاقچه کاه گلی جا داد . سه اتاق کوچک به حیاط ختم میشد ، که او به اتاق میانی رفت .در مقابل یکی از اتاق ها یک جفت کفش مردانه سایز بزرگ و نو جفت شده بود. دقایقی بعد او با یک لیوانی پر از آب حاضر شد. لبخند ملیحی بر لبش نشست و به من نزدیک شد با دست به فرشی حصیری اشاره کرد و گفت:« این خانه به جز من رنگ هیچ کس دیگری را ندیده بود.
لیوان آب را مقابلم آورد و ادامه داد :« به چهره ات نمیخورد اهل خرمشهر باشی.»
گفتم:« بله مادر من اهل خرمشهر نیستم.» و به قاب عکس چَشم دوختم ، بی معطلی گفت که :« نسیم گرمی در کوچه پس کوچه های شهر پیچ و تاب میخورد ، صدای خنده و شادی بچه ها در کوچه مان هفت محله میرفت ، نسیم گرده شادی را بر سر نخل ها و طنین انداز کوچه ها میکرد ، ناگه صدای مهیبی بلند شد ، آن چنان که صدای شادی در آن گم میشد ، پنجره ها می لرزیدند و موجی از گرما و خاکی سرکش زبانه می کشیدند ، آسمان دیگر صاف نبود مه غلیظی جایش را گرفت ، تاریکی و ترسی غالب شد ، به هوای پسرم ، سراسیمه به کوچه رفتم هر کس را می دیدم در حال دویدن بود ، زنان فریاد میزدند ، گمان بردم زلزله نهیبی ست کمی بعد صدای توپ و تفنگ بیداد میکرد ، پسرم را نمی دیدم صدایش زدم
محمد حسین
محمد حسین
از پسر بچه ها سراغش را گرفتم و گفتند بودند ندیدیم ، قبل از این که این آوار بر سرمان خراب شود.» مادر ادامه حرفش را آهی کشید و لیوان آب را به دستش دادم ، قلپی آب خورد و گفت:« پسرم لجوج و بازیگوش بود و بهانه گیر و حرف هیچ کس را گوش نمیداد بعد از آن اتفاق که گمان میبردیم زلزله است بعد چند روز بی خبری آمد و گفت که میخواهد برود و بجنگد ، به پایش افتادم ، التماسش کردم اما او از این تصمیم مسم بود رفت و من چند ماه در به در دنبال او ، یک شب که خرمشهر در آتش میسوخت آمد با تفنگی که بلند تر از خودش بود یک کلام گفت و رفت ، «مادر حلالم کن»
مادر که حالا رمقی برایش نمانده بود با گوشه روسریش اشک چشمش را پاک کرد و ادامه داد:« او حالا یک مرد است نه فقط محمد حسین من بلکه تمام هم بازی هایش مردی و مردانگی را به تمام عالم ثابت کردند. آن کفش ها را می بینی برای پایش خیلی بزرگ بود آنها را خریدم تا به ذوق آنها دست از شیطنت بردارد ، بغض راه گلویش را بست با سختی گفت که عکسش را قاب گرفت و در کوچه می نشیند تا که روزی دوست یا همرزم محمد حسین از این کوچه عبور کند و برایش از بزرگ شدن پسرش بگویید.»
نویسنده: سحر رفیعی