دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ، بر هیچ، مَپیچ
دانی که پس از مرگ، چه مانَد باقی
عشق است و محبّت است و باقی همه هیچ
این شعر محبوب و زیبا که شاعرش مشخّص نیست، منسوب به مولانا جلال الدّین رومی است. ریشه ی این که این شعر را به وی نسبت داده اند، حکایتی است که در کتاب ملّاصدرا با ترجمه و اِقتباسِ ذبیح الله منصوری تألیف هانری کوربن آمده است.
بیایید تا با هم داستان این شعر پُر طرفدار را بخوانیم.👇🏻
می گویند: روزی مولانا، شمسِ تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی وی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی مولانا را مشاهده کرد، از او پرسید: آیا برای من، شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حِیرت زده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!
شمس: بلی!
مولانا: ولی من از این موضوع اطّلاعی نداشتم!
شمس: حال که فهمیدی، برایم شراب مهیّا کن.
مولانا: در این موقعِ شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!
شمس: به یکی از خدمتکارانت بگو بِرَوَد و تهیّه کند.
مولانا: با این کار، آبرو و حیثیّتم بِینِ خُدّام از بین خواهد رفت.
شمس: پس خودت برو و شراب خریداری کن.
مولانا: در این شهر، همه مرا می شناسند، چگونه به محلّه ی نَصّاری نشین بروم و شراب بِخَرَم؟!
شمس: اگر به من ارادت داری، باید وسیله ی راحتی مرا فراهم نمایی، زیرا من شب ها بدون شراب، نه می توانم غذا بخورم و نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولانا به دلیل ارادتی که به شمس داشت، خِرقه ای به دوش انداخت و شیشه ای بزرگ را زیر آن پنهان و به سمت محلّه ی نَصّاری نشین به راه اُفتاد.
تا قبل از ورودِ او به محلّه ی مذکور، کسی نسبت به او کنجکاوی نمی کرد امّا همین که وارد آن جا شد، مَردم حیرت کردند و به تعقیبش پرداختند.
آن ها دیدند که مولانا داخلِ میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از مخفی کردن آن از مِیکده خارج شد.
هنوز از محلّه ی مسیحیّان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آن جا در قَفایَش به راه اُفتادند. و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزون شد. تا اینکه مولانا به مسجدی که خود، امام جماعت آن بود رسید.
در این حال، یکی از رقیبان مولانا که در جمعیّت حضور داشت، فریاد زد: اِی مَردم! شیخ جلال الدّین که هنگام نماز به او اِقتدا می کنید به محلّه ی نصّاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است. آن مرد این را گفت و خِرقِه را از دوشِ مولانا کشید. چشم مردم به شیشه اُفتاد!
مَرد ادامه داد: این مُنافِق که اِدِعایِ زُهد می کند و به او اِقتدا می کنید، اکنون شراب خریده و با خود به خانه می بَرَد!
سپس بر صورت مولانا آبِ دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شُد و بر گردَنَش افتاد.
وقتی که مَردم این صحنه را دیدند و خصوصاً زمانی که مولانا را در حال اِنفِعال و سکوت مشاهده نمودند، یقین پیدا کردند که مولانا یک عُمر، آن ها را با لباس زُهد و تقوایِ دروغین فریب داده و در نتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بَسا به قتلش برسانند.
در این هنگام، شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مَردمِ بی حیا!
شرم نمی کنید که به مردی متدیّن و فَقیه، تُهمتِ شرابخواری می زنید؟ این شیشه که می بینید حاویِ سرکه است. زیرا که هر روز با غذای خود تناوُل می کند.
رقیب مولانا فریاد زد: این که شراب است سرکه نیست!
شمس دَرِ شیشه را باز کرد و قدری از محتویّات شیشه را در کف دستِ مَردم از جمله رقیبِ مولانا ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولانا، بر سر خود کوبید و به پای مولانا اُفتاد، دیگران نیز دست هایش را بوسیدند و متفرّق شدند.
آن گاه مولانا از شمس پرسید: برای چه امشب، مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیّتم، چوبِ حراج بزنم؟!
شمس گفت: برای اینکه بدانی آن چه که بِدان می نازی، سَرابی بیش نیست. تو فکر می کردی که احترامِ یک مُشت عَوام برای تو سرمایه ای است ابدی. در حالی که خود با چشمانت دیدی با تصوّر یک شیشه ی شراب، همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فَرقَت کوبیدند و چه بَسا تو را به قتل می رساندَند. این سرمایه ات همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متّکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
می توان گفت: معنا و مفهوم شعر «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ» با اندیشه ی خیّامی که ارزش نَهادن به اُمور دنیوی و درگیرِ آن شدن را نِکوهِش می کند، سازگاری دارد. این شعرِ خیّام تأیید کننده ی این نظر است:
دنیا دیدی و هر چه که دیدی هیچ است
و آن نیز که دیدی و شنیدی، هیچ است
سرتاسرِ آفاق دَویدی هیچ است
و آن نیز که در خانه خزیدی، هیچ است
«پایان»