نشست انجمن های ادبی عباس ارشاد و مهرداوار ناغان در روز چهارشنبه اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ ساعت ۳ در کتابخانه ناغان برگزار گردید.
این نشست هفدهمین نشست آموزش شعر کودک و نوجوان بوده:
که این نشست توسط خانم سحر رفیعی اداره شد و به تعلیم کلمات هم خانواده و به خوانش تکلیف اعضا « ساخت کلمه ی جدید با یک ریشه مانند گل : گل بُن ، گلچین و گلاب و...» پرداختند.
پس از پایان آموزش، اعضای کودک انجمن به خوانش شعر های مختلف و همچنین بچه های مدرسه ی طالقانی ناغان شعر « یار دبستانی من » را هم خوانی کردند.
در ادامه یکی از داستان های شاهنامه توسط آترینا حاتم پور خوانده شده و کلمات جدید به دایر لغات اعضا افزوده شد.
در پایان اعضای کودک به نوشتن جملات کوتاه و اعضای بزرگسال به نوشتن داستان کوتاه و بلند و شعر با عنوان (( خودکار )) پرداختند.
📝 تکلیف جلسه آتی : نوشتن کلمات متضاد و مترادف ( هم معنا) است.
🌱🌺منتظر حضور سبزتان در این نشست های بعدی خواهیم بود.
هر کدام از شما یکی از دوستان خود را به این نشست دعوت کنید.
✔️ مهمان جدید انجمن : تیارا رفیعی ، فرشته حاتم پور، کاوه رفیعی ، حسین رفیعی ، ستایش زمانی ، آترینا حاتم پور ، بنیتا زمانی ، میکائیل رفیعی

به خواندن داستان های زیبا و دلنشین بپردازید:
به نام خدا
[{ •قلم •}]
قلم صدایش را بلند کرد، فریاد میزد؛ جوهر سر و رویش را کثیف کرده بود و قطره قطره بر روی کاغذ میچکید، جوهر بر روی ورق کاغد سفید بخش شد.
کاغذ نزدیک بود سکته کند اما بیشتر به ان جوهر های بخش شده نگاه کرد و ان نقش ها را پسندید.!
قلم با حسادت به او خیره بود سعی کرد مثل کاغد با جوهر زیبا شود و با پرشی بلند در قوطی جوهر فرو رفت ، تا نصفه فرو رفت ، کمتر از نصف در قوطی فرو رفت آخرقلم قدش بلند بود.
خود را از قوطی جدا کرد اما جوهر شل شد و دوباره بر روی کاغذ ریخت ،او خسته نشد و باز هم تلاش کرد اما بی نتیجه بود و فقط کاغذ سیاه وسیاه تر میشد.
جوهر قوطی تمام شد ،ورق سفید ،سیاه شد .
جوهر خشک شده بر روی کاغد ناراحت ؛ کاغد سیاه هم ناراحت اما قلم فکری جالبی در ذهنش پرسه میزد.
کاغذ را به خود پوشاند و قوطی خالی جوهر را هم به عنوان کلاه برگزید .
او دیگر یک قلم نبود . یک شوالیه ی شجاع شده بود.
✍🏻 مهسا دارابی
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»«»
⭐️به نام خد⭐️
🖊خودکار🖊
روزی روزگاری در لوازم تحریری کوچکی پیرمرد اخمو و ناراحتی بود.
این پیر مرد هر وقت مشتری برایش میآمد و چیزی میخواست و دوباره نظرش عوض میشد آن مشتری را از مغازه بیرون میکرد و برای همین آدم های کمی برای خرید وسایل پیش او می آمدند.
در این لوازم تحریر خودکاری بود که قیافه زشت داشت و رنگ قهوه ای سوخته بود.
خودکار های دیگر همه از او میترسیدند و هیچ وقت با او دوست نمیشدند .
اما خودکار هیچ وقت ناراحت نمیشد و همیشه مهربان و دلسوز بود.
روزی پیر مرد اخمو و ناراحت در حال جارو کردن مغازه بود و حواسش نبود که یکدفعه یکی از آن خودکار های شیک روی زمین افتاد و پیر مرد نفهمید .و داشت کم کم میآمد به سمت خودکار تا آنجا را جارو کند .
خودکار زشت یک دفعه چشمش به پایین افتاد و خودکار را دید سعی کرد کاری کند ولی چیزی به ذهنش نمیرسید .
جلوی او یک تکه نخ از نخ های ریسه جشن تولد بود او را دید و برای خودکار فرستاد و او را بالا کشید .
خودکار از آن تشکر کرد و خودکار ها از او معذرت خواهی کردند که چرا زود تر این را نفهمیدند که خودکار زشت چه دل مهربانی دارد .
و این را فهمیدند که زیبایی باطن بهتر از زیبایی ظاهر است.
✍🏻بهدیس برخورداری ناغانی
«»«»«»«»«»«»«»««»«»«»«»««»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
به نام خدا ✨
خودکار فرشته !
خودکار قشنگی در دست دارم . خودکار صورتی . خیلی خیلی رنگ قشنگی دارد . با هر کلمهٔ که با این خودکار می نویسم کلی لذت میبرم ☁💫
فکر کنم این خودکار صورتی مال اینجا نیست ! آنقدر قشنگ است که من تا به حال هیچ جا از این خودکار ها ندیده بودم . احساس میکنم این خودکار از شهر عجایب آمده ، یعنی شهری به نام #خودکارستان . شهر خودکارستان که اقوام خودکار ها در آنجا زندگی میکنند . رنگ ها و اقسام مختلف از خودکار ها در آنجا وجود دارند .
از خودکار سوال کردم و پرسیدم ؛ تو چگونه به دست من رسیدی ؟
او جواب داد ؛ بگذار از اول برایت توضیح دهم
_ خارج از شهر ما شهر های دیگری وجود دارد مثل مدادِستان ، دفترستان ، و کل شهر های دیگر . کل این شهر ها با شهرِ ما ، یک سرزمین را تشکیل دادن که به آن لوازم التحریر میگویند . ما یک پادشاه بزرگ هم داریم که صاحب کل سرزمین ماست .
یک روز یک خانم زیبایی وارد سرزمین ما شد و یک خودکار صورتی میخواست . پادشاه هم مرا به او داد . من خیلی ناراحت بودم . چون قرار بود دیگر به شهرمان برنگردم . وقتی لبخند آن فرشتهٔ زیبا را دیدم مهرش به دلم نشست . بعد ها فهمیدم که اسمش خانم رفیعی است . من اسمش را فرشته گذاشتم .الان هم مرا دست تو داد که با من داستانت را بنویسی . فرشته مرا خیلی دوست دارد و خیلی مواظب من است .
من بعد از نوشتن با خودکار صورتی آن را به خانم رفیعی پس دادم و تشکر کردم .😇
✍🏻 نگار رحمانی