وقتی نمیخواهی که قلبت مال من باشد

چشمان تو نقش و نگار فال من باشد ....

وقتی نمیخواهی تمام خواهشم باشی

یا اینکه اقیانوسی از آرامشم باشی ...

وقتی نگاهت سرد و بی احساس و بی نور است

یعنی دلت فرسنگها دل ....از دلم دور است ...

در برزخم این روزها درگیر تشویشم

پس میزنی با دست ....با پا میکشی پیشم

تا کی گرفتار تب دلواپسی باشم ...؟؟؟

تا کی دچار (مازوخیسم ِ ) بی کسی باشم ...؟؟؟؟

هی گفتم از حالم از اینکه مات تقدیرم

هی گفتم از اینکه نباشی بی تو میمیرم...

هی گفتم از دلشوره و چشم انتظاری ها

هی گفتم از پایان تلخ بی قراری ها...

هی گفتم و گفتم که تو با طالعم جوری

یک دوستت دارم نگفتی ....بس که مغروری ...

من عاشقت بودم تو دردم را نفهمیدی

حال خراب و رنگ زردم را نفهمیدی

آنقدر سرگرم خودت بودی که بی تردید

با عقل و دل جنگ و نبردم را نفهمیدی

روز و شبم را وقف احساس تو میکردم

اما برایت هر چه کردم را نفهمیدی

بردی دلم را مفت چنگت... باز حرفی نیست

تو علت رفتار سردم را نفهمیدی

دلتنگی و دلدادگی تاوان سختی داشت

مرگ غرورم ...........!!! اینکه مَردم را نفهمیدی

هر چه سرم آمد همیشه باعثش دل بود

دل خالق هر چه خیال پوچ و باطل بود

گم میشوم بعد از تو در هر کام سیگارم

باید دلم را کنج یک زندان نگهدارم

ترسی ندارم دیگر از این نابسامانی

سگ پرسه ها در خاطرات خیس و بارانی

بی معرفت ....بی رحم بی انصاف لاکردار

دست از سر کابوس های هر شبم بردار ....

محمود رضا خرازی فرد