داستان بختیاری (تی به ره)                      

 

 

 

یکی بی یکی نبی          غیر از خدا هیچکس نبی

 

 

یه مرد جوانی بود به اسمه کلزاد که ازقضا پسره یکی از خان های طوایف بختیاری بوده ولی نمیدونم چرا ایلش رو ترک میکنه و میره و بعد از اینکه از ایل خودش میره...

میره تو یه ایل دیگه و دست یار خان اون ایل میشه ولی کسی اونجا نمیدونه که اون پسره خان یه ایل دیگست

خلاصه بعد مدتی که میگذره کلزاد عاشق دختر خان ایلی که توش کار میکرده میشه و دختره که اسمش تی به ره(یعنی چشم به راه) (واقعا چه اسمه قشنگی! نه؟)بوده هم عاشق کلزاد میشه

ولی وقتی خان از موضوع خبر دار میشه کلزاد رو زندانی میکنه ومیخواد دخترشو به عقد یکی دیگه در بیاره  ولی شب عروسی دوست کلزاد اونو از زندان ازاد میکنه و کلزاد دختره رو از حجلش میدزده و سه نفری فرار میکنندو خان که میفهمه با افرادش و داماد میرن دنبالشون و کلزاد اینا هم میزنند به کوه ولی خان محاصرشون میکنه و میگه اگه بیایید بیرون کاریتون نداریم ولی اونا نمیان و خان هم شروع میکنه طرفشون تیر اندازی و دختره به کلزاد میگه تفنگتو بده من وتو تفنگ یه تیر میذاره و میگه اگه بر نگشتی من خودمو  با همین یه تیر میکشم و از بالا کوه میندازم تو رودخونه و کلزاد هم میگه منتظرم بمون و میره کمک دوستش که بش شلیک میکردن ولی دوستشو میکشن کلزاد هم بعد کلی گریه برا رفیقش بر میگرده سراغ تی به ره ولی پیداش نمیکنه و وقتی از گشتن به دنبال تی به ره ناامید میشه و از دست خان فرار میکنه با فکر اینکه تی به ره خودشو کشته برمیگرده طایفه خودش و مردم طایفه هم میگن بابات مرده و کلزاد میشه خان جدید و وقتی از بابت تی به ره کاملا ناامید میشه ازدواج میکنه و بچه دار میشه و  بعدها وقتی پیر میشه یه سال که ایل میخواسته کوچ کنه کلزاد بر اساس رسمی که داشتند میگه منو بذارید تو غارو اب و غذای کافی هم برام بذاریدو برید چون نمیخوام حرکت ایل رو کند کنم مردم ایل مخالفت میکنند که خان رو نمیشه گذاشتو رفت ولی کلزاد راضیشون میکنه و اونا میرن و ایل کوچ میکنه و کلزاد تنها تو غار میمونه تا  ایل برای قشلاق برگردند

یکی از همون شبایی که تو غار تنها نشسته صدای یه پیرزن رو میشنوه و از غار میاد بیرون و اونو میبینه و بش میگه این وقت شب تنها اینجا چیکار میکنی پیرزن میگه راه رو گم کردم و گشنم کلزاد میگه من توی این غار تنهام بیا با من تا چیزی بت بدم بخوری پیرزن هم همراهش میره

پیرزن از کلزاد در مورد زندگیش میپرسه و کلزاد هم کل زندگیشو از رفتن از ایلو اشنایی با تی به ره و عشقش به تی به ره و خلاصه کل زندگیشو برا پیرزنه  تعریف میکنه و همینطور که کلزاد خاطراتشو تعریف میکرده خودشو پیرزنه شروع میکنند به کندن کوه تا راه اب رو برای ایل وقتی که بر میگردند باز کنند که ایل تشنه نمونند و وقتی راه اب باز میشه دیگه به برگشتن ایل هم چیزی باقی نمونده بوده و کلزاد هم کل زندگیشو برا پیرزن تعریف کرده بوده

وقتی راه اب باز میشه و اب جاری میشه کلزاد و پیرزن از خوشحالی میرن زیر آب و شادی میکنند ولی پیرزن سرما میخوره و حالش هی بدتر میشه تا اینکه وقتی داشته میمرده به کلزاد میگه انگار دیگه وقت رفتنه و از اینکه تونستم این مدت با تو توی غار زندگی کنم واقعا خوشحالم

کلزاد بالای سر پیرزن میشینه و میگه ای پیرزن من همه ی داستان زندگیمو برات تعریف کردم ولی تو هیچی از خودت برام نگفتی حالا من رو سنگ قبرت چی بنویسم؟

پیرزنه یه جمله میگه و میمیره

پیرزن میگه:رو سنگ قبرم بنویس: (تی به ره کشته ی کلزاد)

 

کلزاد وقتی میفهمه تی به ره زنده مونده و این پیرزن همون تی به ره خودشه اونو خاک میکنه و بالای کوه به عصاش تکیه میده و به اب که از کوه جاری شده خیره میمونه و ایل وقتی میرسند و اب رو جاری میبینند خیلی خوشحال میشند و دنبال خان میگردند و نوه ی کلزلد داد میزنه اوناهاش بابابزرگ بالای کوه ایستاده پسرش هم میگه ببینید چطور اب رو راه انداخته و با صلابت بالای کوه ایستاده وهمه به طرف خان میرند ولی وقتی تکانش میدن میبینند تکیه زده به عصاش مرده بله کلزاد هم با تی به رهش میمیره

                                     (عشق و دوست داشتن پایدار است!...)

                                                                                                     پایان

منبع: http://dehkoneh.blogfa.com/page/43

 

افسانه دُدَر بی دا و گُل گُلو زرد(دختر بی مادر و گوساله زرد)

تقدیم به:

ایل آریایی تبار بختیاری که به حق مایۀ فخر و مباهات ایران اند.

یکی بود یکی نبود.در یک روستا دختری زندگی میکرد که یکی یکدانه پدر و مادرش بود.روزی زنی خالکوب و رمال که سه تا دختر داشت به روستای آنها برای خالکوبی وارد شد.دختر هم برای خالکوبی پیش آن زن رفت و گفت:خاله،برای من هم یه خال بکوب.

زن خالکوب گفت:اول بگو ببینم تو دختر چه کسی هستی؟

دختر گفت:من دختر فلانی هستم.

زن خالکوب گفت:چند تا خواهر و برادر داری؟

دختر گفت:تنها فرزند خانواده هستم.

زن خالکوب که بسیار شیطان صفت و خدانشناس بود،به فکر فریب دادن دختر افتاد.باخودش گفت خوب است که این دخترک ساده و نادان را گول بزنم،مادرش را از میان بردارم و خودم جای مادر دختر را بگیرم و با پدرش ازدواج کنم و از این سرگردانی و آوارگی نجات پیدا کنم.پس به دخترک گفت:

فردا بیا تا برایت خالکوبی کنم.

دخترک رفت و فردا صبح آمد.منتظر ماند تا زن خالکوب بیاید و برایش خال بکوبد.آن زن عفریته و از خدا بی خبر،تا دختر را دید گفت:هی دُ دَر(هی دختر)اگر میخواهی برایت خال بکوبم باید بروی خانه و به مادرت بگویی:من انار میخواهم وقتی که مادرت بالای درخت انار رفت تا انار بچیند،به او بگو دا هالو گَپُم مرد(مامان،دایی بزرگم مرد).

دخترک که خیلی ساده و بی تجربه بود و از نقشه شوم آن زن خبر نداشت گفت:خیلی خوب من این کار را می کنم.

وقتی دخترک به خانه آمد،هی بهانه کرد که باید از روی درخت برای من انار بچینید.مادرش گفت:دخترجان انار در خانه هست برو بخور و بهانه نگیر.ولی دخترپایش را در یک کفش کرد که حتما باید از درخت،برایش انار بچینند.

مادر بیچاره و از همه جا بی خبر،بر سر درخت رفت تا انار بچیند.تا مادر بالای درخت رفت،دخترک فریاد زد:دا هالو گپُم مرد.

مادر با شنیدن این جمله دستپاچه شد و از درخت افتاد و مرد.دختر هم رفت پیش خالکوب و گفت:مادرم را کشتم،حالا بیا خالم را بکوب!زن خالکوب گفت :یک کار دیگر را هم باید بکنی . دختر گفت :چه کاری؟گفت : باید بروی و به پدرت بگویی ای پدر من سرم شپش زده یک زن بگیر تا مراقب من باشد، و مرا به حمام ببرد ، سرم را تمیزکند و بشوید .

دختر آمد خانه و یک مشت نمک ریخت توی موهایش وقتی که پدرش به خانه آمد ، سرش را بالای آتش گرفت، و نمک را توی آتش می تکاند . پدرش گفت : دختر چته؟ مگر سرت شپش زده؟ دختر گفت : پدرجان از همان وقت که مادرم مرده،تا امروز دیگر کسی نبوده مرا به حمام ببرد و مرا بشوید و تمیز کند. بخاطر همین سرم شپش زده.

پدرش گفت : پس من چکار کنم؟ گفت :برو زن بگیر.

پدر گفت : بروم کی را بگیرم مثل مادرت تو را نگهداری کند؟

دختر گفت : برو زن خالکوب را بگیر ، برو خواستگاری اش ببین با تو ازدواج می کند؟

پدرش گفت:خیلی خوب تا فردا بروم ببینم چه می گوید.

خلاصه پدر رفت پیش زن خالکوب و از او خواستگاری کرده و او هم با جان دل پذیرفت.زن خالکوب به خانه آمد و شد زن پدر دخترک بیچاره.پس از مدتی دخترک نزد زن پدرش رفت و گفت:حالا دیگه برایم خال بکوب.

آن زن به دخترک گفت:برو بمیر،من برای تو خال بکوبم!؟من فقط می خواستم با پدرت ازدواج کنم و جای مادرت را بگیرم،تو به دا خوت رحم نکردی،برو آلبرده دا کُش(تو به مادر خودت رحم نکردی برو مادرکش)

دخترک که این را شنید،گریان و نالان برسر مزار مادرش رفت و فریاد زد:ای دا ای دا(ای مادر ای مادر).

صدای مادرش از قبر بلند و گفت:جانم،دُدَر داکش چی شده،چرا گریه می کنی؟

دخترک گفت:مادر جان،زن پدرم من را فریب داد.حالا ک زن پدرم شده،به من اعتنا نمی کند.او حتی به من غذا هم نمی دهد.غذای خوب را به دخترهایش می دهد و پسمانده آن ها را به من می دهد.او من را خیلی اذیت کرده و خون به جگرم کرده است.

مادرش گفت:دخترم الهی هیچ بچه ای بی مادر نشود.

برو خانه دایی ات و گریه کن،هر چه به تو دادند نگیر.فقط بگو من گُل گُلو زرد(گوساله زرد خوشگل) را می خواهم.

دختر به خانه دایی رفت و شروع به گریه کرد.هر به او دادند نگرفت و گفت من گل گلو زرد را می خواهم.دایی هم آن گوساله را به او داد.بعد رفت سر مزار مادرش و گفت:گل گلو زرد را گرفتم حالا چه کار کنم؟

مادر گفت:این را به یک دره،کنار درختی ببر.جایی که کسی نباشد و تو را نبیند.هرگاه گرسنه شدی،برو پیش گل گلو زرد و بگو:یه گوشه ات آب و چلو،یه گوشه ات آش و پلو،بریز تا سیر بخورم.

دختر هم گل گلو زرد را گرفت و برد به یک دره که کسی آن جا نبود.وقتی نیاز به غذا داشت،کنار درخت در دره می رفت و به گوساله می گفت:گل گلو زرد،ی گوشه ات آب و چلو،یه گوشه ات آش و پلو،بریز تا سیر بخورم،گل گلو زرد هم خوراک های خوب و تازه می ریخت.دختر سیر می شد سپس به خانه می رفت.

خلاص دختر بی مادر روز به روز زیبا و چاق تر می شد.بعد از مدتی زن پدر به او شک کرد و با خودش گفت:من که به او چیزی نمی دهم که بخورد ولی او هرروز زیباتر می شود،هرجور شده باید ته و توی این قضیه را در بیاورم و بفهمم که این دخترک چه کار می کند؟

یک روز که دخترک برای خوردن غذا بیرون رفت،زن پدر یکی از دخترهایش را با او به صحرا فرستاد و گفت:برو ببین این دختر چه کار می کند؟و چه می خورد؟دخترک به همراه دختر خالکوب به صحرا رفتند،بعد از مدتی خسته و گرسنه شدند،دخترک گفت:ای خواهر اگر چیزی به تو نشان بدهم قول می دهی که به مادرت چیزی نگویی؟دختر خالکوب هم قسم خورد که به کسی چیزی نگوید.دختر ساده،دتر خالکوب را به کنار گل گلو زرد برد و همان ورد همیشگی را خواند،گل گلو زرد هم به اندازه هر دو نفرشان غذا ریخت،خوردند و سیر شدند و به خانه برگشتند.

زن خالکوب به دخترش گفت:بگو ببینم مادر جان چه کردید؟آن دختر که نجیب و بی کلک بود،گفت:چه خوردیم؟هیچی از گرسنگی مردیم!!این بدبخت بی نوا چه دارد که بخورد؟یک تکه نان بده بخورم که از کرسنگی هلاک شدم.

زن خالکوب متوجه شد که دخترش با دخترک متحد شده است.به روی خود نیاورد.فردای آن روز فردای آن روز دختر دومش ک مثل خودش عفریت بود را با دخترک روانه کرد صحرا کرد.اسم این دختر چارتی چار انگله(دختر آتش پاره و زرنگ)بود.ب او گفت:ببین این چه کار می کند.دخترها تا موقع نهار گشتند.وقتی گرسنه شدند دختر بی مادر گفت:ای خواهر اگر چیزی به تو نشان بدهم،قول می دهی که به زن پدرم چیزی نگویی؟چارتی چار انگله گفت قسم خورد که به کسی چیزی نگوید.

دخترک هم گول خورد و او را پیش گل گلو زرد برد.باز هم آن ورد را خواند.وقتی که سیر شدند،چارتی چار انگله مقداری از غذاا را با خودش پنهان کرد و به خانه آورد.از دور صدا زد:ای دا(ای مادر)سفره را بنداز تا من هم هی بریزم و هی بخوریم.و به خانه که رسید تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.

زن خالکوب گفت:پس این آلبرده(نوعی نفرین رایج در گویش یختیاری)گل گلو زرد را داشت و من نمی دانستم!که هی چاق و چله تر می شود وزیبا تر می شود؟!حلا می بینید که چه بلایی به سرش می آورم.

زن خالکوب رفت و نون کوله(نان خشک) به کمرش بست و کمی هم زرد چوبه ب صورت خودش مالید و رفت توی رختخواب تا این که شوهرش به خانه آمد و گفت:چه شده؟مگر ناخوشی؟

گفت:بله،چقدر زحمت بکشم و کار کنم؟برو پیش ملا و بگو برایم دعایی بنویسد.

وقتی شوهرش خوابید،زن زن خالکوب پیش ملا رفت و به او مقدار زیادی پول داد و گفت:اگر شوهرم فردا صبح پیش تو آمد،به او بگو علاج و شفای همسرت خون گل گلو زرد است.

روز بعد،آن مرد پیش ملا دعانویس رفت،ملا گفت:تنها علاج زن تو،خون گل گلو زرد است.شوهر به خانه برگشت و به زنش گفت:ملا گفته است علاج تو خون گل گلو زرد است،حالا گل گلو زرد را از کجا بیاورم؟زن گفت:دخترت یک گل گلو زرد دارد،فلان جا توی یک دره است،چارتی چار انگله جایش را بلد است.

مرد به همراه چارتی چارانگله رفتند و گل گلو زرد را آوردند،گل گلو زرد را سر بریدند،زن خالکوب به مقصودش رسید و گوشت گل گلو زرد را تا آخر خورد.

با کشته شدن گل گلو زرد،زندگی دخترک بیچاره مثل سابق شد.یک روز که زن پدر بدجنس دختر را برای آوردن آب به چشمه فرستاده بود.پسر خان دختر را دید و یک دل،نه صد عاشق او شد و علیرغم سنگ اندازی های زن پدر با هم ازدواج کردند.ماه ها سپری شدند و دختر صاحب یک فرزند پسر شد.زن پدر حسود که طاقت دیدن خوشبختی دختر را نداشت،به فکر کشتن او افتاد و برای انجام این کار،چارتی چارانگله را نزد دختر فرستاد تا با دسیسه او را بکشد و جای او را بگیرد.خواهر بدجنس به همراه دختر به همراه دختر به چشمه رفتند تا حمام کنند.بعد از حمام چارتی چارانگله به دختر گفت بیا به یاد دوران کودکی با هم بازی کنیم.ت. موهای من را به درخت ببند و من هم موهای تو را می بندم.

دخترک موهای خواهر را به درخت بست و بلافاصله باز کرد.ولی چارتی چارانگله بعد از بستن موهای دخترک او را رها کرد و به خانه او رفته،و خود را جای او معرفی کرد.شب هنگام شیری به دختر حمله کرد و او را تکه تکه کرد و خورد.قطره ای از خون دختر بر زمین ریخت و به جای آن یک نی سر از خاک در آورد.چوپان گله خان نی را چید و با آن شروع به نواختن کرد.ولی در آهنگ نی چیز عجیبی وجود داشت.یک صدا به گوش می رسید که میگفت:

بزن،بزن ای چوپان خوش میزنی ای چوپان

پَل (مو)مرا بید (درخت بید)بست تن مرا شیر خورد

خواهر خال پیشونی(خواهر بدجنس یک خال روی پیشانی داشت) جای من نشست

چارتی چارانگله که متوجه این آهنگ شد،نی را از چوپان گرفته و در آتش سوزاند.خاکستر نی تبدیل به گیاه لَگِه جی(علف مار)شد.و هر دفعه که خواهر بدجنس از کنار آن رد میشد،قسمتی از لباسش را پاره می کرد.تا این که عصبانی شد واز همسرش خواست تا گیاه را از ریشه درآورد.

وقتی گیاه را از ریشه درآوردند،دخترک از ریشه لگه جی فریاد زد لباسی برای من بیاورید،همسرش که تعجب کرده بود این کار را انجام داد.دختر از ریشه لگه جی خارج شد، لباس ها را پوشید و از پسر خان که حرف او را باور نمی کرد درخواست کرد تا دستمال پیشانی دختر را باز کند،خال را ببیند تا حقیقت آشکار شود.پسر خان این کار را انجام داد و به صحت گفتار همسرش پی برد.سپس خواهر و زن پدر بدجنس را به دم اسب بست و اسب با سرعت شروع به دویدن کرد و آن ها کشته شدند.

دخترک و پسر خان نیز سال ها به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
 

منبع:http://dehkoneh.blogfa.com/page/43


 

داستان علی میش زا

« افسانه ی محلی (بختیاری) میشزا »

روزی روزگاری مردی با همسرش در جنگلی زندگی می کردند که تنها آرزویشان داشتن بچه بود .اسم مرد عباس و نام همسرش ناهید بود .

یک روز گوسفندان را برای چرا به کوه برده بود و داشت با خداوند به گفت و گو و دعا کردن برای صاحب بچه شدن می پرداخت . در همین حال عباس چشمش به مردی افتاد که در حال آمدن به سوی او بود . مرد به ا نزدیک شد و کمی بعد از او پرسید چرا در حال گریه هستی ؟ عباس تمام ماجرا را برای صحبت کرد. مرد از شنیدن ماجرا سیبی به او داد و گفت این سیب را به خانه ببر و به همسرت بده که بخورد تا خداوند فرزندی به شما بخشد . عباس سیب را گرفت و ؟؟؟ به خانه رسید . در حالی که همسرش مشغول دوشیدن شیر گله بود عباس نزد همسر آمد و تمام قصه را برایش شرح داد و سیب را به او داد ، ناهید سیب را به دو نیم تقسیم کرده نیمی از آن را خورد و نیمی دیگر را روی پایش گذاشت . در همین حال که ناهید مشغول خوردن سیب بود ناگهان چشم گوسفند به سیب افتاد و نصف دیگر سیب را خورد . ناهید هنگامی که دید گوسفند؟؟؟ دیگر سیب را خورده است با ناامیدی تمام به همسرش نگاه کرد و چیزی نگفت و رفت ....

روزها و ماه ها گذشت ناهید و گوسفند باردار شدند سرانجام گوسفند پسری به دنیا آورد و ناهید نیز گوسفند .

عباس از تعجب زبانش بند آمد با خودش می گفت خدایا چه حکمتی است که من متوجه آن نمی شوم ؟ خدایا چه کاری از من ساخته است ؟! عباس با خودش تصمیم گرفت و گفت بهترین کار این است که پسری که خداوند از طریق این گوسفند به ما عطا کرده را به ناهید بدهم تا آن را بزرگ کند ، ناهید وقتی از تصمیم عباس مطلع شد آن را با جان و دل پذیرفت و به مبادله کودک و گوسفند با میش اقدام کرد . سرانجام ناهید که در پوست خود نمی گنجید اسم کودک را علی میشزا نهاد. و علی را همچون فرزند خود بزرگ کرد . کم کم علی بزرگ می شود و به سن دوازده سالگی نزدیک شده است . علی میشزا از اینکه در یک خانواده ی اصیل زندگی می کرد احساس خوشبختی می کرد . عباس یک اسب قرمز داشت و آن چنان آن را دوست داشت که همیشه هر جا که می رفت آن را همراه خود می برد . یک روز علی میشزا پیش پدرش رفت و گفت : پدر جان چرا اسب ما کره ندارد ؟ پدرش جواب داد نمی دانم پسرم از وقتی که این اسب را خریدم وقتی باردار می شود کره ی خود را داخل دریا می اندازد نمی دانم چه حکمتی است که این کار را انجام می دهد .

علی میشزا صبر کرد تا اسب باردار شد ، وقتی اسب باردار شد و می خواست کره را در آب دریا بیندازد علی توری را داخل دریا انداخت و کره را گرفت کره به حرف آمد و گفت علی تو نمی توانی مرا بزرگ کنی خرج من زیاد است. علی گفت مگر خرج تو چقدر است که من نمی توانم آن را بدهم ؟کره گفت : من هر روز شیر 9 گوسفند که رنگ سفید داشته باشند و یک مشت نقل را می خواهم » علی با کمال میل این شرایط را پذیرفت و گفت من می توانم آنها را برای تو فراهم کنم .

کره سیاه بود به همین دلیل علی میشزا اسم آنرا کره ی سیاه نهاد. هر روز علی شیر و نقل ها را برای کره سیاه می برد در حالی که نمی دانست ناهید شیر یک گوسفند و چند تا از نقل ها ی آن را بر می داشت.

ناهید کم کم داشت به علی علاقه مند می شد در حالی که اسب نمی دانست . یک روز ناهید تصمیم گرفت که به علی قضیه را بگوید وقتی ناهید پیش علی رفت به او گفت من به تو علاقه مند شده ام علی با شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد و ناهید از اینکه پیشنهادش را علی رد کرده بود با عصبانیت رفت . ناهید از این موضوع بسیار ناراحت شد و ازآن پس از علی متنفر شد. سرانجام علی به سن 24 سالگی نزدیک شده است و شخصی رعنا و خوش چهره گشته است . مکر و حیله ناهید نیز در حال فزونی است و به هر شکلی که شده است می خواهد به علی صدمه وارد کند . روزی یک عقرب را در کفش علی گذاشت ، علی از خواب بلند شد می خواست به مکتب برود کره سیاه علی را صدا زد و گفت علی میشزا ، علی گفت جونم کره سیاه . وقتی می خواهی به مکتب بروی کفشت را بتکان. علی نیز این کار را کرد و به خاطر کمک کره سیاه از دام ناهید این دفعه نجات پیدا کرد . ناهید ناراحت شده مبهوت ماند از اینکه چگونه عقرب علی را ترک کرد. ناهید پس از تحقیق دید این کار کره سیاه است. با خود گفت : « مگر کره سیاه جادو گر است که از نقشه های من باخبر است پس تصمیم گرفت که ابتدا کره سیاه را بکشد سپس سراغ علی برود .

روزی ناهید نزدی طبیب رفت و اندکی پول به او داد و گفت اگر روزی همسرم پیش تو آمد و می خواست از بیماری من با خبر شود به او بگو دوای آن خون کره سیاه است . طبیب پذیرفت و بعد از ان سراغ معلم علی رفت وبه او گفت اگر علی فردا می خواست از مدرسه خارج شود به هیچ وجه به او اجازه نده معلم قبول کرد . ناهید به خانه برگشت و مقداری نان خشک زیر لباس خود بر روی قفسه سینه بست و مقداری زردچوبه به صورت خود پاشید وقتی عباس از کوه برگشت دید که ناهید در حال گریه و زاری است و به شدت مریض و رنگ پریده است . عباس پس از دیدن ناهید محزون و غمناک نزد طبیب رفت و گفت همسرم صورتش زرد شده و وقتی ازشدت سرفه به سینه خودمی زند ، خش خش سینه اش بلند می شود. طبیب طبق نقشه ی ناهید به عباس گفت اگر خون کره سیاه بهش ندهی همسرت تا سه روز دوام نمی آورد. عباس با شندین این خبر بسیار ناراحت شد و گفت : علی این کره را مثل چشمانش دوست دارد و خدایا چه کار کنم !

وقتی علی از مکتب آمد کره سیاه صدایش زد و گفت ناهید چنین نقشه ای را برای تو تدارک دیده است و در پی آن نقشه کشتن مرا در سر پرورانده است . اگر فردا دیر آمدی من سه دفعه صدا می کنم اگر نیامدی مرا می کشند. وقتی علی وارد خانه شد پدرش گفت که من می خواهم کره تو را بکشم تا ناهید مداوا شود علی که ماجرا را می دانست چیزی نگفت.

صبح که شد علی میشزا خود را آماده کرد و می خواست به مکتب برود بعد از نیم ساعت نشستن در مکتب کره اولین صدا را کرد، علی بلند شد و گفت آقا اجازه می دهی به خانه بروم . استاد اجازه نداد ، دفعه ی دوم کره صدا کرد امّا روی رخصت از دهان استاد هویدا نبود. در حالی که معلم مشغول نوشتن کتابی بود علی از مکتب فرار کرد و به خانه رسید و وقتی علی دید پدرش کره را بر خاک گذاشته و می خواهد آن را بکشد علی گفت پدر جان ، دست نگهدار ، پدر من از سن 12 سالگی تا الان دارم از این کره مراقبت می کنم حداقل اجازه بده کمی با او سوار بازی کنم تا آرام بگیرم . عباس اجازه داد . علی با کره سه دور زد و بعد از دور چهارم با پدر خداحافظی کرد و پا به فرار گذاشتند.نان رفت که گویی اصلاً در آن مکان نبود و بعد از دو ساعت راه ، به رودخانه ای رسیدند؛ علی به کُره ی سیاه گفت الآن چطور باید از این رودخانه عبور کنیم. کره سیاه گفت علی میشزا ، علی گفت جونم کره ی سیاه چشمانت را ببند تا وقتی نگفتم آن ها را باز نکن ، علی چشمانش را بست و بعد از 5 دقیقه کره ی سیاه گفت چشمانت را باز کن وقتی چشمانش را بازکرد دید آن طرف رودخانه قرار دارد و کفشک و یک پایش خیس شده بود. کره گفت مادرت هر روز شیر یک گوسفند و چند تا از نقل ها را به من نمی داد به خاطر همین است که کفشک من خیس شده است.

رفتند و رفتند تا اینکه به رودخانه ای رسیدند . علی لباس هایش را درآورد و لباسی کهنه در تن کرد بعد پوست گاوی را روی سر گذاشت طوری که به نظر می رسید کچل است . در آن دهکده پادشاهی زندگی می کرد که هفت دختر داشت یک روز علی داشت حمام می کرد و دختر کوچک پادشاه دید علی دارد پوست گاو را روی سر خود می گذارد و لباس های کهنه می پوشد. چندی بعد کره به علی گفت چند تار از موهای مرا بکن و وقتی به من احتیاج داشتی آنان را اتش بزن تا من نزد تو بیایم .

روزی پادشاه گفت تمام جوانهای دهکده را جمع کنید می خواهم دخترانم هر کدام را انتخاب کردند با او ازدواج کنند. 6 دختر بزرگ 6 پسر را انتخاب کرده و دختر کوچک هنوز کسی را انتخاب نکرده بود .

همه به او می گفتند تو چرا کسی را انتخاب نمی کنی ؟ گفت « من پسری را دوست دارم هنوز نیامده است » پس از مدتی پسر کچل آمد دختر گفت من این پسر را دوست داشتم و می خواهم با آن ازدواج کنم 6 دختر به او خندیدند و گفتند خاک بر سرت تو هم دلخوشی که همسر انتخاب کرده ای ؟

بعد از ازدواج دختر ها ، پادشاه به هر کدام یک کاخ داد و به دختر کوچک یک اتاقی داد که گوسفندان هم در آنجا بودند. روزی پادشاه دامادهای خود را جمع کرد و به هر کدام یک اسب داد به کچل نیز یک الاغ که پایش می لنگید داد و گفت بروید و کلاه های هم را بردارید هر کس بیشترین کلاه ها را جمع کرد پیش من یک جایزه دارد. دامادها رفتند و علی میشزا هم رفت و موی کره ی سیاه را به آتش کشید کره ی سیاه آمد و علی سوار آن شد و تمام کلاه ها را جمع کرد دختر ها بالای کاخ بودند و هر کسی می گفت شوهر من تمام کلاه ها را جمع می کند و بقیه دخترها دختر کوچک را از بالا به پایین انداختند و دستش را شکستند علی پس از جمع کردن کلاه ها پوست را بر سر نهاد و آنها را نزد پادشاه آورد و گفت چطور کلاه ها را جمع کردی ؟ علی گفت که کلاه ها را درون میدان ریخته بودن و من آنها را جمع کردم . وقتی علی میشزا آمد و همسرش را دید که دستش شکسته بود ناراحت شد .

روزی دیگر پادشاه دامادها را جمع کرد و از آنها خواست که به شکار بروند و به هر کدام از آنها یک اسب و یک تفنگ داد و به علی نیز یک الاغ. علی میشزا از آنها جدا شد و رفت موی کری سیاه را آتش زد و پوست را از سرش در آورد و زیر یک درخت چادری زد و گفت کره ی سیاه چه کار کنم ؟ کره ی سیاه گفت « چشمانت را ببند تا من تمام حیوانات جنگل را جمع کنم.کره ی سیاه تمام حیوانات را جمع کرد و به علی گفت چشمانت را باز کن و وقتی علی چشمانش را باز کرد تعجب کرد. شش تا داماد از دور در حال تماشا بودند و گفتند: آنجا چیه بیا بریم نگاه کنیم آنجا چه خبره ! وقتی رسیدند آنجا دیدند یک آقا با تمام حیوانات آنجا است آنها علی میشزا را نشناختند به انها گفت دنبال چیزی هستید ؟ دامادها گفتند بله ما به امر پادشاه برای شکار آمده ایم . آیا اجازه می دهی که هر کدام از ما یک بزکوهی برداریم گفت بله ولی یک شرط دارد که خودم سر آنها را ببرم، دامادها هم قبول کردند هر کدام از آنها شش بز گرفتند و علی سر آنها را برید و با خودش می گفت شیرینی به سر تلخی به بدن پازن وقتی این را گفت به دست هر کدام یک مهر زد و دامادها به او گفتند اگر یک آقای کچل آمد ( منظور علی میشزا ) این سرها را به آن بده . علی میشزا پوست را روی سر گذاشت و سرها را آورد.

وقتی پادشاه پیش دامادها آمد که کباب بخورد . طعم کبابها تلخ به نظر می آمد . تعجب کرد و گفت مگر می شود این گوشت ها تلخ باشد. پیش دختر کوچک نیز رفت و هنگامی که وارد شد پسری رعنا و خوش قامت آنجا نشسته بود . پادشاه به همسرش گفت این کی که پیش دخترم کچل کجا رفته است ؟ دختر گفت پدر جان این همان همسر کچل من است. پدر تعجب کرد و گفت امّا دخترم همسر تو کچل بوده است. دختر گفت بلی او پوست گاو را بر سر خود می گذاشت تا از دید دیگران مخفی باشد. علی میشزا هم گفت بله پدر جان همین طور است و تمام قصه را شرح داد. دختر گفت پدر جان بگذریم بیایید از این سر ها بخورید، پادشاه هنگامی که از کله خورد بسیار خوشحال شد و گفت این کله ها بهترین و خوشمزه ترین این صید ها در نظر من هستند. پادشاه کمی بعد به خود آمد و گفت آیا خودتان بزها را شکار کردید. گفت آری پس از دیدن این ماجرا ، شش داماد را درخواست کرد و به آنها گفت آیا خودتان این شکار را انجام دادید همه گفتند « بله» علی میشزا گفت دروغ می گویند من بودم که بزها را به شما دادم. پادشاه گفت سند تو چیست. علی گفت من روی دست آنها مهری زدم . پادشاه مهر را روی دست دامادهایش دید بسیار تعجب کرد و گفت احسنت بر تو ، تو بهترین داماد من هستی و با پشتکار و تلاش فراوان گوهر وجودت را به من نمایاندی. سرانجام پادشاه او را به عنوان پادشاه و همسرش را به عنوان ملکه و 6 داماد و دخترهایش را کنیز او قرار داد .

منبع:http://dehkoneh.blogfa.com/page/43

متل هفت دُدَرون(داستان هفت دختران)



یکی بود یکی نبود،پدری بود هفت دختر داشت.دخترها یک نامادری داشتند که میخواست هر جور شده آنها را از خانه بیرون کند.نامادری یک روز به همسرش گفت:دخترها را ببر و گم و گورشان کن.او هم دخترها را جمع کرد و به بیابان برد وقتی شب شد به آنها گفت:همینجا بایستید و چشمهایتان را ببندید تا من برگردم.اگر چشمهایتان را باز کنید نفرینتان میکنم تا کور شوید.دخترها چشمهایشان را بستند و نشستند اما ساعت ها گذشت و پدرشان نیامد که نیامد.آخر دختر کوچک خسته شد و گفت:من چشمهایم را باز میکنم اگر کور شدم هم بشوم عیبی ندارد.این را گفت و چشمهایش را باز کرد.اما کور نشد.خواهرانش هم وقتی متوجه شدند او کور نشد چشمهایشان را باز کردند.و وقتی فهمیدند پدرشان آنها را گم کرده شروع به گریه کردند.آنقدر گریه کردند که از تاب و توان رفتند آخرش خواهر بزرگ گفت :گریه و زاری دردی را دوا نمیکند.اگر تا فردا هم گریه کنیم کسی به دادمان نمیرسد.بهتر است بگیریم و بخوابیم و فردا فکری برای نان و آبمان کنیم.و خوابیدند.

فردا که دخترها از خواب بیدار شدند قرار گذاشتند که قرعه بیاندازند،به نام هرکس که درآمد به دنبال نان و آب برود.اگر هم نان و آب پیدا نکرد سر خودش را ببرند و بخورند!!!!!! قرعه زدند به نام دختر کوچکتر درآمد.او به دنبال آب و نان رفت.حرکت کرد تا به خرابه ای رسید.یک گِرده (نوعی نان مخصوص است)پیدا کرد.آن را برداشت و به نزد خواهرانش رفت با هم نان را خوردند.روز دوم قرعه به نام خواهر وسطی درآمد.او هم رفت و رفت تا به زنجیری رسید.زنجیر را گرفت و جلو رفت تا به یک قلعه بزرگ رسید وقتی داخل قلعه شد دید هفت تا جوان یل(پهلوان)را به زنجیر بسته اند.جوان ها به دختر گفتند تو کجا،اینجا کجا؟؟!!!دختر گفت:سرنوشت من را اینجا کشاند.جوان ها گفتند زودتر راهت را بکش و برو که اینجا قلعه دیو است،،اگر بیدار شود یک لقمه چپت میکند،دختر گفت:اگر هم بروم خواهرانم سرم را میبرند و میخورند.جوان ها گفتند:این دیو هر آدمیزادی را ببیند میگیرد و زنجیر میکند،هفته ای یک آدمیزاد میخورد.بعد تا هفته دیگر میخوابد.الآن هم وقت بیدار شدنش است.قرار است یکی از ما را سر ببرد و بخورد.دختر گفت:من چه کنم؟؟!!گفتند:این دیو یک گوسفندی دارد که او را بیدار میکند،برو قبل از اینکه دیو را بیدار کند سرش را ببر.دختر رفت و گوسفند را سر برید،بعد گفتند حالا پیه(چربی)گوسفند را به بدن دیو بمال و همه جایش را چرب کن.بقیه گوشت گوسفند را هم برای خواهرانت ببر.دختر هم همین کار را کرد و رفت.قصه دیو را هم برای خواهرانش تعریف کرد.اما بشنوید از دیو که وقتی بیدار شد سراغ گوسفندش را گرفت،جوان ها به دیو گفتند:مگر یادت رفته همان دیروز آن را خوردی؟دیو گفت:من کی آن را خوردم؟جوان ها گفتند همین دیروز،اگر باور نداری از بدن خودت بپرس.دیو نگاه کرد دید بدنش چرب است.عصبانی شد و خودش را قرص (محکم) زد به زمین و مرد.زنجیر جوان ها هم پاره شد و آمدند سراغ هفت دخترون و با آنها ازدواج کردند.مدتی که از عروسی آنها گذشت روزی دو تا از دخترها کنار آب نشسته بودند که دیدند پیرمردی شکسته و خمیده دارد به آنها نزدیک میشود.نزدیکتر که آمد دیدند پدرشان است،او را به خانه بردند و لباس نو تنش کردند.و شام مفصلی هم به او دادند.فردا هم که میخواست برود،یک خر و یک دیگ و یک قوطی دربسته به او دادند و گفتند:دیگ را روی آتش میگذاری و میگویی:دیگ بجوش پر آش و گوشت.این را که بگویی دیگ پر از غذا میشود.خر را هم ببر نقل و نبات به او بده،او به جایش برایت طلا و جواهر میریزد.هر وقت هم با کسی جنگت شد این قوطی را به زمین بزن و دیگر کاری نداشته باش خودش حسابش را میرسد.

پیرمرد خر و دیگ و قوطی را برداشت و رفت.یک مدت که گذشت یکی از همسایه ها که دید پیرمرد یک دفعه ثروتمند شده،حسودی اش شد.گفت:من هر طور شده باید از راز این پیرمرد سر درآورم.یک شب رفت پشت در خانه پیرمرد نشست و به صحبت های او و همسرش گوش داد و از قضیه دیگ و خر باخبر شد.فردا که شد رفت بازار و یک دیگ و خر شبیه مال پیرمرد خرید و در یک زمان مناسب به منزل پیرمرد رفته،دیگ و خر او را برداشته و مال خود را جایگزین آنها کرد.فردا صبح پیرمرد دیگ را روی آتش گذاشت و گفت:دیگ بجوش پر آش و گوشت.اما هرچه منتظر ماند دید از آش و گوشت خبری نشد که نشد.ناراحت شد و رفت سراغ خر.اما هرچه به او نقل و نبات داد از طلا خبری نشد.پیرمرد هاج و واج ماند.داشت فکر میکرد که یکدفعه صدای عرعر خر از منزل همسایه بلند شد.رفت دید بله!!!!همسایه خرش را برده و نقل و نبات جلویش ریخته و دیگش را روی آتش گذاشته و میگوید:دیگ بجوش پر آش و گوشت.پیرمرد به خانه رفت و قوطی را برداشت و رفت سراغ همسایه.به زبان خوش گفت دیگ و خر را بده.همسایه منکر شد.پیرمرد هم قوطی را به زمین زد و یکدفعه گله گله زنبور ریخت بیرون و رفت سراغ مرد همسایه.همسایه افتاد به التماس و خر و دیگ را پس داد.

آن مرد هم از کرده خود پشیمان شد.و فهمید که آن دخترها،دخترهای خودش بودند،نامادری آنها را طلاق داد و نزد دخترانش رفت تا پایان عمر در کنار آنها به خوبی و خوشی زندگی کرد.


منبع:http://dehkoneh.blogfa.com/page/43