خاطره ای از نگار رحمانی عضو انجمن ادبی کودک و نوجوان مهر داوار ناغان
خاطرهٔ تلخ و شیرین 🍫🍬
قرار بود روز جمعه برای تفریح به کوهرنگ برویم . البته همراه با فامیل های درجه یک مادرم ، مادربزرگم ، خاله ام ، دایی بزرگم با زن داییم ،دو دخترش با تک پسرش و در آخر هم نوهٔ دایی ام(رستا) . برنامهٔ مفصلی تدارک دادیم . آش دوغ ، برنج و کباب ، چای خوشمزهٔ آتیشی و....... تازه بعدش هم دسته جمعی قرار بود بریم کوهنوردی. معلوم بود خیلی خیلی خوش میگذره . خانوادهٔ ما ساعت 7صبح راه افتادند . ما باید از ناغان به فارسان میرفتیم .چون فامیل هایمان آنجا زندگی میکنند .وسایل تفریح را آماده کردیم . بعد هم همه با هم رفتیم کوهرنگ . ساعت دوازده و نیم رسیدیم . کنار رودخانه ایی نشستیم . از ترس رستا که نکنه در رودخانه بیفتد ، کمی دورتر نشستیم . رستا دختری دو ساله است که علاقهٔ زیادی به آب و آب بازی دارد . من و دختر داییم (ستایش ، که هم سن خودم است) دنبال هم میدویدیم . کنار رودخانه نشستیم و به موج ها نگاه میکردیم .من با خودم منچ و مارپله اورده بودم اما توی ماشین بود.من و ستایش تصمیم گرفتیم که برویم و آنها را از داخل ماشین بیاوریم. ناگهان صدای داد و بیداد بلند شد . همه به سمت رودخانه میدویدند. من و ستایش ترسیدیم . نکنه رستا در رودخانه افتاد ! به سمت خانواده دویدیم . دختر دایی بزرگترم میدوید و میدوید . وقتی سوال کردیم گفتند ، دوغی که برای آش آورده بودیم را کنار رودخانه گذاشتندکه خنک شود ،که ناگهان آب آن را با خود برد . سرعت آب خیلی خیلی تند بود و دوغ را با خودش برد 😕
اما دختر دایی بزرگترم هنوز دنبال دوغ میدوید . من و ستایش هم با او میدویدیم . دوغ کلا ناپدید شده بود . وسط رودخانه سنگ های بزرگی وجود داشت🗿 . معلوم نبود در بین کدام سنگ ها گیر کرده بود . عمق بین سنگ ها بیش از حد زیاد بود . ما هم با ناامیدی برگشتیم . دیگر خبری از آش دوغ نبود 😢 . من و ستایش هیزم های زیادی جمع کردیم ، تا بزرگتر ها ناهار خوشمزه تری درست کنند . اما ، ما هر کجا میرفتیم رستا هم دنبالمان بود . وقتی روی کوه ها را نگاه میکردیم ، هنوز برف زیادی وجود داشت. بعد از خوردن ناهار من و ستایش ظرف های ناهار را شستیم . در حین شستن ظرف ها ،یک کاسهٔ قرمز را دیدیم که روی آب شناور بود . آب کاسه را با خودش برد .بعد فهمیدیم رستا کاسه را در آب پرت کرده بود. چون خیلی زیرکانه میخندید 😄 با یک کاسهٔ دیگر هم به ما آب میپاشید . خیسمان کرد . خیلی خوش گذشت . پدرم پیشنهاد داد که دسته جمعی همه به دشت لاله🌷 برویم . ما هم حسابی ذوق کردیم و بالا و پایین میپریدیم . وسایلمان را جمع کردیم و داخل صندوق عقب ماشین ها گذاشتیم . قرار شد ما تا جادهٔ اصلی پیاده برویم تا ماشین ها سبک تر حرکت کنند🚗🚶🏻♀🚶🏻♂ . من و ستایش حسابی گرم گفت و گو شدیم متوجه نشدیم که خانواده هایمان از کنار رودخانه حرکت میکنند . اما ، ما در جاده راه میرفتیم . برادرم هم با ما بود . رفتیم و رفتیم . ناگهان صدای جیغ و دست را از آن پایین ، کنار رودخانه شنیدیم . دوغ را پیدا کردند ! دوغ بین دو صخره گیر کرده بود . ما هم خوشحال شدیم و دست زدیم . برادرم جوگیر شد و راه آمده را برگشت🏃🏻♂ .میخواست پیش خانواده هایمان برود . هرچقدر من و ستایش صدایش کردیم نیامد و رفت . وقتی پدرم پیشمان آمد پرسید حمیدرضا کجاست ، ما گفتیم پیش شما آمد . پدرم خودش را سریع به پیش بقیه ، در کنار رودخانه رساند و پرسید حمیدرضا پیش شماست ؟ _ نه پیش ما نیستتتتت . همه ترسیدند و دوغ پیدا شده را دوباره روی زمین پرت کردند. من گفتم جاده را بازگشت تا پیش شما بیاید !. وای انگار گم شده بود . خانواده ایی که کنار ما نشسته بودند درحال جمع کردن وسایل هایشان بودند . از آنها پرسیدیم پسر کوچکی را ندیدید ؟آنها گفتند دیدیم کنار رودخانه رفت و در رودخانه افتاد❌ . ما خیلی ترسیدیم . خیلی دنبالش کشیدم . خیلی صدایش کردیم . بدنمان سست شده بود . هرکس گوشه و کناری را میگشت . وقتی من کنار جاده را نگاه میکردم ، دیدم حمیدرضا لبهٔ جاده که حسابی شیب دار بود، نشسته و چوبی دردستش بود . خیلی تعجب کردم . همان جایی که حمیدرضا نشسته بود جای پای خرس دیده میشد .ناگهان دادزدم اینجاست !!!...
. رنگ همه پریده بود . دیگر دشت لاله نرفتیم . سردرد گرفته بودیم . صورتمان سرخ شده بود . من چون خیلی حمیدرضا را صداکرده بودم گلویم درد میکرد . از همه جالب تر خودش هم خبر نداشت که گم شده بود. وقتی فهمید گم شده بود ، گریه کرد . از شانس خوبمان دوغ را هم با خودمان به خانه بردیم .
وقتی به خانهٔ مادربزرگم رسیدیم ، با همان دوغ ترش آش دوغ درست کردیم🍵 . خیلی خیلی خوشمزه بود . ترشِ ترش . اما من همان روز را خیلی دوست داشتم چون خیلی خوش گذشت . اگر برادرم جوگیر نمیشد بهتر از این هم میشد . 🙂
وقتی این خاطره را با خودمان تکرار میکنیم ، میگوییم دوغ گمشد، بعد پیدا شد . حمیدرضا گم شد ، بعد پیدا شد .
نگاررحمانی عضو انجمن ادبی کودک و نوجوان مهر داوار ناغان.
تاریخ واقعه:۱۴۰۲/۲/۲۹
تاریخ نگارش:۱۴۰۲/۴/۲۸
این وبلاگ به نهاد یا سازمان خاصی تعلق ندارد و مستقل عمل می کند.